شعر .غزل .رباعی

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
تعداد بازدید 690
نویسنده پیام
ahad آفلاین


ارسال‌ها : 93
عضویت: 14 /10 /1390
محل زندگی: همدان
تشکرها : 5
تشکر شده : 4
شعر .غزل .رباعی

غزل

بیا که رایت منصور پادشاه رسید نوید فتح و بشارت به مهر و ماه رسید

جمال بخت ز روی ظفر نقاب انداخت کمال عدل به فریاد داد خواه رسید

سپهر دور خوش اکنون زند که ماه آمد جهان به کام اکنون رسد که شاه رسید

ز قاطعان طریق این زمان شوند ایمن قوافل دل و دانش که مرد راه رسید

عزیز مصر بر غم برادران غیور ز قعر چاه بر آمد باوج ماه رسید

کجاست صوفی دجال چشم ملحد شکل بگو بسوز که مهدی دین پناه رسید

صبا بگو که چها بر سرم در این غم عشق ز آتش دل سوزان و برق آه رسید

ز شوق روی تو جانا بر این اسیر فراق همان رسید کز آتش به برگ کاه رسید

مرو بخواب که حافظ ببارگاه قبول ز ورد نیم شب و درس صبحگاه رسید

یکی به سکه صاحب عیار ما نرسد

به حسن خلق و وفا کس به یار ما نرسد تو را در این سخن انکار کار ما نرسد

اگر چه حسن فروشان به جلوه آمده‏اند کسی به حسن و ملاحت‏به یار ما نرسد

بحق صحبت دیرین که هیچ محرم راز بیار یک جهت‏حق گذار ما نرسد

هزار نقد به بازار کائنات آرند یکی به سکه صاحب عیار ما نرسد

دریغ قافله عمر کانچنان رفتند که گردشان به هوای دیار ما نرسد

هزار نقش برآید ز کلک صنع و یکی به دلپذیری نقش نگار ما نرسد


شنبه 17 دی 1390 - 19:54
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ahad آفلاین



ارسال‌ها : 93
عضویت: 14 /10 /1390
محل زندگی: همدان
تشکرها : 5
تشکر شده : 4
شعر .غزل .رباعی

سروده مقام معظم رهبرى حضرت آية الله خامنه اى (مدّ ظله العالى) :

دلم قرار نمى گيرد از فغان بى تو سپند وار زكف داده ام عنان بى تو

ز تلخ كامى دوران نشد دلم فارغ زجام عشق لبى تر نكرد، جان بى تو

چو آسمان مه آلوده ام ز تنگ دلى پر است سينه ام از اندوه گران بى تو

نسيم صبح نمى آورد ترانه شوق سر بهار ندارند بلبلان بى تو

لب از حكايت شب هاى تار مى بندم اگر امان دهدم چشم خون فشان بى تو

چو شمع كُشته ندارم شراره اى به زبان نمى زند سخنم آتشى به جان بى تو

ز بى دلى و خموشى چو نقش تصويرم نمى گشايدم از بى خودى زبان بى تو

عقيق سرد به زير زبان تشنه نهم چو يادم آيد از آن شكرين دهان بى تو

گزاره غم دل را مگر كنم چو امين جدا ز خلق به محراب جمكران بى تو

فغانستان‌

نامة‌ شوق‌ مرا از سَر بگير اي‌ قلم‌ مثل‌ كبوتر پَر بگير

جامة‌ خود را از شوق‌ او بدر جمكران‌ مي‌آيد آن‌ زيبا پسر

آن‌كه‌ من‌ آرام‌ جان‌ مي‌گويمش جمعه‌ها در جمكران‌ مي‌جويمش

‌مي‌نويسم‌ نامه‌اي‌ از اشك‌ و آه‌ تا شبي‌ در جمكران‌ ريزم‌ به‌ چاه

چون‌ چراغ‌ مهدي‌ اين‌جا سوخته‌ جمكران‌ را شمع‌ او افروخته‌

جملة‌ ما شيعيان‌ ديوانه‌ايم‌ جمكران‌ شمعست‌ و ما پروانه‌ايم‌

مي‌دمد چون‌ كورة‌ آهنگران‌ در دل‌ هر شيعه‌اي‌ يك‌ جمكران

‌شيعه‌ شوق‌ جمكران‌ دارد به‌ سَر شيعه‌ يعني‌ جمكران‌ دَر بدر

از گل‌ نرگس‌ ز بس‌ مَستيم‌ ما روز و شب‌ در جمكران‌ هستيم‌ ما

شيعه‌ چشمش‌ دائماً سوي‌ در است جمكرانِ شيعيان‌ چشمِ تر است‌‌

شيعيان‌ در جمكران‌ زاري‌ كنند در پي‌ مهدي‌ عزاداري‌ كنند

شيعيان‌ گر اين‌ مصايب‌ مي‌كشند انتظار يار غايب‌ مي‌كشند

حلقة‌ چشم‌ آر به‌ در داريم‌ ما يار غايب‌ از نظر داريم‌ ما

چشم‌ ما دلدادگان‌ سوي‌ قم‌ است‌ جمكران‌ اين‌ سيل‌ اشك‌ مردم‌ است

ده‌ خبر از مهدي‌ موعود ما جمكران‌ اي‌ كعبة‌ مقصودِ ما

جمكران‌ ما در تو مي‌گرديم‌ جمع‌ اشك‌ مي‌ريزيم‌ بر گِردت‌ چو شمع‌

نالة‌ ما را شنيدي‌ جمكران‌؟ منجي‌ ما را نديدي‌ جمكران‌؟

جمكران‌ يك‌ دم‌ به‌ صحرا كن‌ نگه لشكر دلدادگان‌ آمد زره

‌جمكران‌ بنگر كه‌ ياران‌ آمدند با شهيدان‌، سربداران‌ آمدند

جانب‌ صحرا نظر كن‌ جمكران‌ مهدي‌ ما را خبر كن‌ جمكران

‌جمكران‌ اي‌ ديدة‌ بيخواب‌ ما آه‌، آه‌ اي‌ كوچة‌ اربابِ ما

جمكران‌! مردم‌ ز سوز اشتياق عطر دلبر مي‌دهد طاق‌ و رواق

رفت‌ آن‌ آرام‌ جان‌ چون‌ از بَرم‌ جمكران‌ ديدي‌ چه‌ آمد بر سرم

‌با دل‌ اميدوارم‌ آمدم جمكران‌ با كوله‌ بارم‌ آمدم

تا ببينم‌ روي‌ دلبر جمكران‌ آمدم‌ يكبار ديگر جمكران

باز چون‌ اشكي‌ به‌ راه‌ افتاده‌ام‌ جمكران‌ در پيچ‌ و تاب‌ جاده‌ام

جانب‌ تو اشك‌ريزان‌ آمدم‌ جمكران‌ افتان‌ و خيزان‌ آمدم‌

جمكران‌ از دور مي‌بينم‌ تو را باز غرق‌ نور مي‌بينم‌ تو را

عاشقان‌ را چشمكي‌ از او بزن‌ اي‌ چراغ‌ جمكران‌ سوسو بزن

وه‌ چه‌ مشتاقم‌ به‌ سويت‌ جمكران عاشقم‌ بر جستجويت‌ جمكران

دوستان‌ اين‌ جمكرانِ خوب‌ ماست‌ آه‌ اين‌جا خانة‌ محبوب‌ ماست

از چراغ‌ كوچة‌ دلدار ما جمكران‌ نزديك‌ شد ديدار ما

ديگر آري‌ در دلم‌ تشويش‌ نيست‌ يكقدم‌ تا جمكرانم‌ بيش‌ نيست

جمكران‌ شكر خدا گويم‌ تو را مي‌فتم‌ بر خاك‌ و مي‌بويم‌ تو را

سرمة‌ چشمِ جهاني‌ جمكران كوچة‌ آن‌ دلستاني‌ جمكران‌‌

فكر بي‌حاصل‌ عذابم‌ مي‌دهد جمكران‌ آيا جوابم‌ مي‌دهد

احياي نيمه شعبان

چشمه‌هاي نور را ازديده جاري مي‌كنيم

تا بيائي جمعه‌ها را بي‌قراري مي‌كنيم

در شقايقزارها با اشك سرداران عشق

ردّ پاي خسته‌ات را مشكباري مي‌كنيم

لحظه‌هاي غيبت را در چراغتان دل

تا طلوع آفتابت گه شماري مي‌كنيم

با كبوتر‌هاي عاشق درركاب آسمان

لحظه‌هاي ديدنت را ماندگاري مي‌كنيم

در حضور سبزت اي سرگرمي آدينه‌ها

كوچه‌هاي شهر را آيينه كاري مي‌كنيم

نام زيباي تو را با واژه‌هاي بكر و ناب

گه چو دريا بي‌كران گاه آبشاري مي‌كنيم

جمكراني مي‌شويم و در زلال ندبه‌ها

تا ظهور دولتت اختر شماري مي‌كنيم

نرگستان مي‌شود هر جمعه سمت چشمه‌ها

تا به يادت باغ دل را آبياري مي‌كنيم

نيمه شعبان تو را با تو غزل اي نوح عشق

در نيستان قلم از ديده جاري مي‌كنيم

تا سپيده سربرآرد از گريبان فلق

همچو حامد تا سحر شب‌زنده‌داري مي‌كنيم

كعبه دل

پاى كوبان ز پى نغمه تار آمده‏ام‏

دست افشان بسر كوى نگار آمده‏ام‏

بهر آن نيم نگه با دل زار آمده‏ام‏

حاصل عمر اگر نيم نگاهى باشد

جان فزايد كه در اين فصل بهار آمده‏ام‏

باده از دست لطيف تو در اين فصل بهار

به هواى رخ آن لاله عذار آمده‏ام‏

در ميخانه گشائيد كه از مسلخ عشق‏

باز رستم، ز پى ديدن يار آمده‏ام‏

جامه زهد دريدم رهم از دام بلا

به صفا پشت و سوى شهر نگار آمده‏ام‏

به تماشاى صفاى رخت اى كعبه دل‏

"امام خميني(ره)"

خراب حور گردم!

نه چنان به گرد كويت، من ناصبور گردم

كه گر آستين فشانى، چو غبار دور گردم!

من خسته در فراقت به كدام صبر و طاقت

به ره فراغ پويم، ز پى حضور گردم؟

مَهل آن كه خاك سازد اجلم به ناتمامى

تو بسوز همچو شمعم كه تمام نور گردم

من اگر به خلد يابم زتو جنس آدمى را

زقصور طبع باشد كه خراب حور گردم

به نياز همچو (اهلى) سگ مى فروش بودن

به از آن كه مست بارى زمى غرور گردم‏

ماه مهربوي

رايحه اي ببويمت، نرگس خوب روي من

بگذار تا بجويمت ، اي همه جستجوي من

راز دلم بگويمت ، اي همه گفتگوي من

غم ز دلم برون كنم ، با سخنان گرم تو

مهر تو را به جان خرم اي مه مهرپوي من

عطر محبت تو گر ، بر ورق دلم زنم

خون جگر ، خبر كند قصه مو به موي من

دل به اميد تو زنم ، جان به هواي تو كنم

تا دل من شاد كني ، راوي قصه گوي من

قصه ايي از خودت بگو يا زنسيم يا صبا

گريه‌هاي بي‌امان

باز از تو مي نويسم ، اي تمام هستي جهان

از تو مي نويسم اي مسافر دل جهان

شعله شعله آتشي به پاست در درون من

تند و پرشتاب هر چه مي رود جلو زمان ...

از خودم سوال مي كنم هميشه : از زمين

تا شما چقدر فاصله است ، چند كهكشان ؟!

تا شما كه مويمان سپيد شد به راهتان

تا شما كه فرش راهتان شده است آسمان

روزهاي هفته كارمان شده است انتظار

عصرهاي جمعه بغض گريه هاي بي امان ...

جمعه هم گذشت و تو نيامدي و من هنوز

از تو مي نويسم اي تمام هستي جهان

ولاي مهدي

چه خوش است من بميرم به ره ولاي مهدي!

سروجان بها ندارد كه كنم فداي مهدي

همه نقد ِ هستي خود ، بدهم به صاحب جان

كه يكي دقيقه بينم رخ دلگشاي مهدي

چه كنم چه چاره سازم كه دل ِ رميده ي من

نكند هواي ديگر به جز از هواي مهدي

نه هواي كعبه دارم ، نه صفا و مروه خواهم

كه ندارد اين مكان ها به خدا صفاي مهدي

من دل شكسته هر دم، به اميد در نشستم

كه مگر عيان ببينم ، قد دلرباي مهدي

دل من تپد به سينه ، به اميد روزگاري

" كه گذشت گاه محنت" ، شنوم ز ناي مهدي

به گداييش " فصيحي"، همه فخر مي فروشم

كه ز پادشاست برتر به جهان، گداي مهدي

بي سرو ساماني

اي خدا آگهي از بي سر و ساماني ما

از غم روز و شب و درد و پريشاني ما

اي خدا رحم نما بر غم و بدبختي ما

صبح كن اين شب طولاني و ظلماني ما

صاحب كن فيكون امر نما از كرمت

تا دمد صبح و رود اين شب طولاني ما

گشته ايم همچو گله طعمه ي گرگان پليد

لطف كن باز فرست صاحب رياني ما

غرقه در دامن طوفان حوادث شده ايم

نوح ما را بفرست در شب طوفاني ما

همه جا آتش نمرود بپا گشته خدا

كو خليلت كه كند ختم پريشاني ما

قبطيان در همه جا تخت خدايي زده اند

اي خدا باز فرست موسي عمراني ما

همچو موريم لگد مال سپاه دشمن

كو آن ياور پر مهر سليماني ما

از يهود آتش فتنه است بپا در عالم

بار ديگر بفرست عيسي روحاني ما

جاهليت به جهان بار دگر برگشته

منتي كن بنما رهبر قرآني ما

ما همه معترفيم برستم وغفلت خويش

بپذير از كرمت عُذر و پشيماني ما

ديگر از ديدن عصيان و ستم خسته شديم

بهر ياري بفرست «مهدي» نوراني ما

قلب انوار بود در طپش ديدن او

ديگر اظهار نما ياور پنهاني ما

زمان ما بي امام نيست

بارها ديده بودمت

آن چنان كه آب را در آب

و آسمان را در آبي

و سبز را در عشق

غبار ، آينه را تهمت بست

و گرنه

زمان ما بي امام نيست

كجايي كه ديدارت محض است

پاهايمان خشك است و دست هايمان بي تكليف ؟

درختان برگ ريزان دوري تواند

و قرن هاست كه ايستاده اند

تا جمالت را زانو زنند.

شاخه ها ، سلامتي ات را هر لحظه در قنوت اند

بيابان ها ، فراق تو را ترك خورده اند

و خروش مي كنند درياها اضطراب دوري ات را.

زمين آينه دار حضور توست

تا عظمتت را بر كهكشان ها ناز برد.

فراموشي ، هديه دشمنان توست

تا بشريت را به خنده فريب دهند.

ما چراغاني مي كنيم يادت را

تا پادشاه شهر كوران بداند

كه چشم هايمان را فرشي ساخته ايم

تا هر چشمي چراغي باشد بر مقدم ظهور تو

كتاب مبين

در سرى نيست كه سوداى سركوى تو نيست

دل سودا زده را جز هوس روى تو نيست

سينه غمزده‏اى نيست كه بى‏روى و ريا

هدف تير كمانخانه ابروى تو نيست

جگرى نيست كه از سوز غمت نيست كباب

يا دلى تشنه لعل لب دلجوى تو نيست

عارفان را ز كمند تو گريزى نبود

دام اين سلسله جز حلقه گيسوى تو نيست

نسخه دفتر حسن تو، كتابى است مبين

ور بود نكته سربسته، به جز موى تو نيست

ماه تابنده بود، بنده آن نور جبين

مهر رخشنده به جز غرّه نيكوى تو نيست

خضر عمرى‏ست كه سرگشته كوى تو بود

چشمه نوش، به جز قطره‏اى از جوى تو نيست

نيست شهرى كه زآشوب تو، غوغايى نيست

محفلى نيست كه شورى زهياهوى تو نيست

(مفتقر) در خم چوگان تو گويى، گوييست!

چرخ با آن عظمت نيز به جز كوى تو نيست‏

كى رفته ا‏يى...؟!

كى رفته‏اى زدل، كه تمنا كنم تو را؟!

كى بوده‏اى نهفته، كه پيدا كنم تو را؟!

غيبت نكرده‏اى، كه شوم طالب حضور

پنهان نگشته‏اى، كه هويدا كنم تو را

با صدهزار جلوه برون آمدى، كه من

با صدهزار ديده تماشا كنم تو را

بالاى خود در آينه چشم من ببين

تا با خبر زعالم بالا كنم تو را

مستانه كاش! در حرم و دير بگذرى

تا قبله‏گاه مؤمن و ترسا كنم تو را

خواهم شبى، نقاب زرويت برافكنم

خورشيد كعبه، ماه كليسا كنم تو را

گر افتد آن دو زلف چليپا به چنگ من

چندين هزار سلسله در پا كنم تو را!

طوبى و سدره، گر به قيامت به من دهند

يكجا فداى قامت رعنا كنم تو را

زيبا شود به كارگر عشق، كار من

هرگه نظر به صورت زيبا كنم تو را

گلزار زندگى

دل را زبيخودى سر از خود رميدن است

جان را هواى از قفس تن پريدن است

از بيم مرگ نيست كه سر داده‏ام فغان

بانگ جرس زشوق به منزل رسيدن است

دستم نمى‏رسد كه دل از سينه بركنم

بارى علاج شوق، گريبان دريدن است

شامم سيه‏تر است زگيسوى سركشت

خورشيد من برآى كه وقت دميدن است

سوى تو اى خلاصه گلزار زندگى

مرغ نگه در آرزوى پر كشيدن است

بگرفته آب و رنگ زفيض حضور تو

هرگل در اين چمن كه سزاوار ديدن است

با اهل درد شرح غم خود نمى‏كنم

تقدير قصه دل من ناشنيدن است

آن را كه لب به جام هوس گشت آشنا

روزى «امين» سزا لب حسرت گزيدن است‏

ايام هجران رو بپايان مي رود

غم مخور ايام هجران رو بپايان مي رود

اين خماري از سر ما مي گساران مي رود

پرده را از روي ماه خويش بالا ميزند

غمزه را سر ميدهد غم از دل و جان مي رود

بلبل اندر شاخسار گل هويدا ميشود

زاغ با صد شرمساري از گلستان ميرود

محفل از نور رخ او نورافشان ميشود

هر چه غير از ذكر يار از ياد رندان ميرود

ابرها از نور خورشيد رخش پنهان شوند

پرده از رخسار آن سرو خرامان ميرود

وعده ديدار نزديك است ياران مژده باد

روز وصلش ميرسد ايام هجران ميرود

امام خميني (ره)


شنبه 17 دی 1390 - 19:57
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ahad آفلاین



ارسال‌ها : 93
عضویت: 14 /10 /1390
محل زندگی: همدان
تشکرها : 5
تشکر شده : 4
شعر .غزل .رباعی

نامدگان و رفتگان از دو كرانه زمان

سوي تو مي‌دوند هان! اي تو هميشه در ميان

در چمن تو مي‌چرد آهوي دشت آسمان

گرد سر تو مي‌پرد باز سپيد كهكشان

هر چه به گرد خويشتن مي‌نگرم در اين چمن

آينه ضمير من جز تو نمي‌دهد نشان

اي گل بوستان سرا از پس پرده‌ها درآ

بوي تو مي‌كشد مرا وقت سحر به بوستان

اي كه نهان نشسته‌اي باغ درون هسته‌اي

هسته فرو شكسته‌اي كاين همه باغ شد روان

آه كه مي‌زند برون از سر و سينه موج خون

من چه كنم كه از درون دست تو مي‌كشد كمان

پيش وجودت از عدم، زنده و مرده را چه غم؟

كز نفس تو دم به دم مي‌شنويم بوي جان

پيش تو جامه در برم نعره زند كه بر دَرم!

آمدنت كه بنگرم، گريه نمي‌دهد امان...

* قيصر امين‌پور

طلوع مي‌كند آن آفتاب پنهاني

ز سمت مشرق جغرافياي عرفاني

دوباره پلك دلم مي‌پرد نشانه چيست

شنيده‌ام كه مي‌آيد كسي به مهماني

كسي كه سبزتر از هزار بار بهار

كسي شگفت كسي آن چنان كه مي‌داني

* مشفق كاشاني

مردم ديده به هر سو نگرانند هنوز

چشم در راه تو صاحب‌نظرانند هنوز

لاله‌ها، شعله‌كش از سينه داغند به دشت

در غمت، همدم آتش جگرانند هنوز

از سراپرده غيبت، خبري باز فرست

كه خبريافتگان، بي‌خبرانند هنوز

رهروان، در سفر باديه حيران تواند

با تو آن عهد كه بستند، برآنند هنوز

ذره‌ها در طلب طلعت رويت با مهر

هم‌عنان تاخته چون نوسفرانند هنوز

طاقت از دست شد اي مردمك ديده! دمي

پرده بگشاي كه مردم نگرانند هنوز


شنبه 17 دی 1390 - 19:57
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ahad آفلاین



ارسال‌ها : 93
عضویت: 14 /10 /1390
محل زندگی: همدان
تشکرها : 5
تشکر شده : 4
شعر .غزل .ربایی

کی شود در ندبه های جمعه پیدایت کنم

گوشه ای تنها نشینم تا تماشایت کنم

مینویسم روی هر گل نام زیبای تو را

تا که شاید این شب جمعه ملاقاتت کنم

یا مهدی

.

.

.

مردان که به هنگام خطر گرد آیند / سرباز صفت به یک خبر گرد آیند

مظلوم تویی که سال ها منتظری / تا سیصد و سیزده نفر گرد آیند

.

.

.

مردم دیده به هر سو نگرانند هنوز / چشم در راه تو صاحبنظرانند هنوز

لاله ها، شعلهکش از سینه داغند به دشت / در غمت، همدم آتش جگرانند هنوز . . .

اللهم عجل لولیک الفرج

.

.

.

آن فرقه که تیشه به نخل فدک زدند

بر قلب پاک ختم رسولان نمک زدند

مهدی(عج) بیا ز قاتل مادر سوال کن

زهرا(س) چه کرده بود که اورا کتک زدند؟

یا مهدی فاطمه (س)

.

.

.

تا کی برای چشمت آذین کنم جهان را ؟

قلبم شروع کرده عمدأ تکـــــــان تکــــــــان را

باران ترانه اش را با لـــحن غــــــــــم نخواند

باشد عوض کنـــــی تـــــــــو تقدیر آسمان را


شنبه 17 دی 1390 - 19:58
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ahad آفلاین



ارسال‌ها : 93
عضویت: 14 /10 /1390
محل زندگی: همدان
تشکرها : 5
تشکر شده : 4
شعر .غزل .ربایی

دلم مثل غروب جمعه ها دارد هوایت را

کجا واکرده ای این بار گیسوی رهایت را؟

کجا سر در گریبان بردی و یاد من افتادی

که پنهان کرده باشی گریه های های هایت را

خیابان «ولی عصر» بی شک جای خوبی نیست

که در بین صداها گم کنی بغض صدایت را

تو هم در این غریبستان وطن داری و می دانی

بریده روزگار بی تو صبر آشنایت را

نسیمی از نفس افتاده ام از نیل ردّم کن

رها کن در میان خدعه ماران عصایت را

نمی خواهم بجنگم در رکابت... مرگ می خواهم

به شمشیر لقا از پی بخشیدم عطایت را

فقط یک بار از چشمان اشک آلود من بگذر

که موجا موج هر پلکم ببوسد جای پایت را...

... گل امّید را در روز بی خورشید خیری نیست

شب است و می کشی روی سر دنیا عبایت را

انتظار

سودابه مهیجی

چه جمعه ای... چه غروب غریب و دلگیری...

چرا سراغی از این جمعه ها نمی گیری؟

مسافری که هنوز و همیشه در راهی!

کجای راه سفر مانده ای به این دیری؟

به پیشواز تو آغوش زندگی جان داد

بیا پیاده شو از این قطار تأخیری...

چقدر پیر شدی روی گونه هایم اشک!

تو سال هاست که از چشم من سرازیر...

چقدر ماندی در بند انتظار ای دل!

شدی شبیه دیوانگان زنجیری...

چقدر شاعر مفلوک! قلبت از سنگ است

چطور از غم دوری او نمی میری...

ای تو همیشه در میان!

هـ . الف سایه

نامدگان و رفتگان از دو کرانه زمان

سوی تو می دوند هان! ای تو همیشه در میان

در چمن تو می چرد آهوی دشت آسمان

گرد سر تو می پرد باز سپید کهکشان

هر چه به گرد خویشتن می نگرم در این چمن

آینه ضمیر من جز تو نمی دهد نشان

ای گل بوستان سرا از پس پرده ها درآ

بوی تو می کشد مرا وقت سحر به بوستان

ای که نهان نشسته ای باغ درون هسته ای

هسته فرو شکسته ای کاین همه باغ شد روان

آه که می زند برون از سر و سینه موج خون

من چه کنم که از درون دست تو می کشد کمان

پیش وجودت از عدم، زنده و مرده را چه غم؟

کز نفس تو دم به دم می شنویم بوی جان

پیش تو جامه در برم نعره زند که بر دَرم!

آمدنت که بنگرم، گریه نمی دهد امان...

وقتی تو نیستی


شنبه 17 دی 1390 - 19:58
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ahad آفلاین



ارسال‌ها : 93
عضویت: 14 /10 /1390
محل زندگی: همدان
تشکرها : 5
تشکر شده : 4
شعر .غزل .ربایی

خبر آمد خبری در راه است

سرخوش آن دل که از آن آگاه است

شاید این جمعه بیاید...شاید

پرده از چهره گشاید...شاید

دست افشان...پای کوبان می روم

بر در سلطان خوبان می روم

می روم بار دگر مستم کند

بی سر و بی پا و بی دستم کند

می روم کز خویشتن بیرون شوم

در پی لیلا رخی مجنون شوم

هر که نشناسد امام خویش را

بر که بسپارد زمان خویش را

با همه لحظه خوش آواییم

در به در کوچه ی تنهاییم

ای دو سه تا کوچه ز ما دورتر

نغمه ی تو از همه پر شور تر

کاش که این فاصله را کم کنی

محنت این قافله را کم کنی

کاش که همسایه ی ما می شدی

مایه ی آسایه ی ما می شدی

هر که به دیدار تو نایل شود

یک شبه حلال مسائل شود

دوش مرا حال خوشی دست داد

سینه ی ما را عطشی دست داد

نام تو بردم لبم آتش گرفت

شعله به دامان سیاوش گرفت

نام تو آرامه ی جان من است

نامه ی تو خط اوان من است

ای نگهت خاست گه آفتاب

در من ظلمت زده یک شب بتاب

پرده برانداز ز چشم ترم

تا بتوانم به رخت بنگرم

ای نفست یارومدد کار ما

کی و کجا وعده ی دیدار ما

دل مستمندم ای جان به لبت نیاز دارد

به هوای دیدن تو هوس حجاز دارد

به مکه آمدم ای عشق تا تو را بینم

تویی که نقطه ی عطفی به اوج آیینم

کدام گوشه ی مشعر

کدام گوشه ی منا

به شوق وصل تو در انتظار بنشینم

ای زلیخا دست از دامان یوسف بازکش

تاصبا پیراهنش را سوی کنعان آورد

ببوسم خاک پاک جمکران را

تجلی خانه ی پیغمبران را

خبر آمد خبری در راه است

سر خوش آن دل که ار آن آگاه است

شاید این جمعه بیاید...شاید

پرده از چهره گشاید...شاید


شنبه 17 دی 1390 - 19:59
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ
پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group