تعداد بازدید 262
|
نویسنده |
پیام |
mohsen
ارسالها : 115
عضویت: 14 /10 /1390
سن: 22
تشکر شده : 9
|
داستان كوتاه لك لك و جوان! (حكايتي خواندني)
آورده اند چندنفر از جوانان زير درختي كه بر روي آن لك لكي آشيانه داشت نشسته بودند ، لك لك روي تخمهايش خوابيده بود يكي از آن جوانان به رفقايش گفت الان امري عجيب به شما نشان ميدهم پس آنقدر صبر كرد تا لك لك مزبور از آشيانه پريد آن جوان از درخت بالا رفت و تخمهاي لك لك را برداشت و به جاي آنها تخم پرنده اي ديگر گذاشت بعد از زماني لك لك مزبور همراه با جفتش برگشت به تخمهايش نظركردند و چون بيگانه ديدند پس صدا بلند كردند به طوريكه لك لكهاي ديگر دورش جمع شدند و همه به آن تخمها نظر كردند و شروع كردند لك لك ماده را زدند تا اورا هلاك كردند ، آن شخص شادي ميكرد ، پس مرده آن حيوان مظلوم بر زمين افتاد ، اتفاقا آنجا گودالي بود كه پر از آب بود ، مكرده آن حيوان را آنجا افكندند . پس زمستان آب يخ زد به طوريكه لك لك مرده زير يخ بود و منقارش بالا بود ، جمعي از جوانان بالاي يخ مشغول سر خوردن بودند ، آن شخص هم مشغول شد ناگهان پايش لرزيد و بر زمين خورد و منقار لك لك مرده مظلوم به طوري به شقيقه اش خورد كه داخل سرش شد و في الحال جان باخت . در اين حكايت دو پند است : يكي آنكه حيوانات هم تخم ازبيگانه خشمناكند و ديگري آنكه دست انتقام ، منقار او را بر ظالم فرود آورد! فرستنده : آقاي محمد رسول عبدي
امضای کاربر : ما به اين دنيا آمده ايم كه با زندگي كردنمان قيمتي شويم ، نه به هر قيمتي زندگي كنيم!
|
|
سه شنبه 18 بهمن 1390 - 02:58 |
|
تشکر شده: |
|
|
برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.